یا به عبارتی come and find me down the waterline, stroll a bit and then go home.
این راهروها و گذرگاهها و کنارهها تصوری بود که وقتی عکسای اون پردیس اولی رو میدیدم دنبالش میگشتم، از اون بالا زوم این میکردم که کناری، گذری پیدا کنم، بود؛ نه که نبود، به درد بخور «نشد». تنهایی، از ترس، میرفتم اون بالای پلهها بغل اون ته سیگارا، شیرکاکائو و کیک کشمشی نادی یا نادری میخوردم. واقعا هدفم ریچوال داشتن با رفیق بود، وگرنه که اون عامل دلدرد رو همون اتاقم میشد خورد. دلپیچه و گس شدن و ریفلاکس معده، همون طعمِ واقعیِ دردِ خنگی من بود، وگرنه اینم مثه سردرد که وقتی التفاتی ندارم بهش انگار نبوده و نیست. من واقعا باید از نگاهِ سیاوش دوباره اون «پیچیدن زیر راه پلههای بالای سلف مرکزی» رو مرور کنم، نه که بخوام باز مُهمل در مورد aloneبودن بگم، اتفاقا برعکس وقتی سیاوش بعدش نگام کرد که بفهمه چم شده، یا وقتی سال پنج توی مسیر سلف زنگ زد، غیر از «نجات» چی میشد نامید این نگاه کردنو و اون زنگو؟ اون خانم میگفت که تلقیش از وجود همین تعداد باندی هست که با این و اون داری، و اینکه من بگم الان این در مورد من صادق نیست، دقیقا ادامه همین وضعیتیه که سالها بهش گرفتارم، پس try.
× به نظر همه چی سرجاشه، حتی ویردلی پرفکت؛ دِن وانس این اِ لایف تایم؟
× ?!People changing in the streets
یک. مامان از اینکه مثلا من جلوش از مرگ خودم حرف بزنم جری میشه. "اغلبِ مایل به همیشه" یادِ مرگ-مریضی یه جای مشخص داره توی چیزایی که روزمره سراغم میاد و یا خودم سراغش میرم -شبیه معده میلاد که همیشه برای بستنی جا داشت، یه جای جدا- منم مشخصاً یه وقت و جای جدا برای این دو تا دارم؛ برای همین باز که میگم من میمیرم، مامان میگه وای [لبشو گاز میگیره ولی نمیخواستم بنویسم که بشه شبیه این داستانای با جزئیات و شرح مفصل و اینا] و من خیلی برام عجیبه که تصور چیه، که کسی نمیمیره یا فقط بقیه میمیرن؟ به خ و د هم میگفتم که [آمار] و احتمالی عددِ مرگ باید قابل توجه باشه ولی آدما شصت، هفتاد سال عمر میکنن و این شهود خیلی عجیبه. همین توی راه با ماشین و پیاده ممکنه یکی نصفت کنه و دیده هم میشه که نصف میشن یه عده و اینکه نهایتا کی نصف شی مسألهست.
دو. گرفتاری اینقدر شکلای مختلف داره که من کسیو نمیشناسم که گرفتار نباشه. خیلی کودکانهست تصور این ایدهآل که نقطهای باشه که اونجا همه چیز به سامان باشه، و همه و همه تلاششون اینه که اینو به حداقل برسونن [سلبی] یا به نوعی سازش/ایگنور کنن [سلبی؟]. ایجاب ابن مسأله کجاست؟ اینکه این گرفتاری منو آدم بهتری بکنه؟ گرفتاری چطوری منو آدم بهتری میکنه؟ و اینکه این آدمِ بهتر شدن به سبب گرفتاری چقدر ارزشمنده؟ زندگی همینه؟
سه. عجب جهان بامزهای!
× به نظر Celeste از No Clear Mind قابل شنیدنه.
مطلقاً مایل نیستم عادی انگاری کنم. لازمه که این روند همیشگی عادی نباشه و نشه. برمیگرده به امید، متوجهم. [قضیهی چیز، همین دو روز در اتاق بودن و سرم]. خوابهایی که برای این بازه دیده بودم از جنس درسنگرفتنِ همیشگی از بیفایده بودن این نوع از درس خوندن بود. این دو روز بودن در اتاق، تمرکز کافی برای تحمل دردِ تکرارِ این خواسته رو ازم گرفته بود و حداقل کاری که میشد کرد این بود که چیزی رو که باید پنج سال پیش شروع میکردم، الان شروع شد. [عدم آکورد بودن زمانها در جمله، دلبخواهیه]. مرورشون قبلِ خواب و اینکه موضوعات و روندهای خونده شده یادمه، خیلی شیرین بود؛ شاید فرحانگیزتر از دیدن لابستر لانتیموس. آره، اینی که خوب مرور میکردم مهمتره و بهتر. [از استفادهیِ از واژه فرحانگیز، درد و شروع مُهَوِع میشم]. من مطمئنم و حاضرم قسم بخورم که استفاده از این تلفن کثافتترین کاریه که من در حق خودم کردم و ادامهی این روند منو مستحق تک تک عذابهای known و unknown میکنه. حتی اگه سرمو به دیوار اون کتابخونه بزنم یا برم از اون خانم کتابدار یه کتاب سنگین بگیرم، نخونمش و برشگردونم هم بهتره تا استفاده از این. تمرکز و خواب و ورزش و ظرف شستن و تراپی و آزمایش و سونو و غیره خیلی مهمترن. من مثلا میخوام از اینکه تمرکز ندارم حین نشستن پشت میز بگم. واقعاً حیفه. حیفِ مخصوصاً و کلاً مطلق. متاسفانه برای مثلا نوت برنداشتن دلیل خوبی دارم، در صورتی که واقعا همین نگهم میداره. هر کاری باید اشتباه انجام شه، این چه دو دو تا چهارتایی داره. بابا واقعا خندهداره. جدی این حد از دور بودن از درکِ واقعیت، درکِ گذشت زمان، عدمِ درک اینکه میشه کارای غیرتکراریای انجام داد و اتفاقاً تازه و باحال و بامزه و جدین آدم رو فرسوده و ناخوشاحوال میکنه. اَی تمام نفرینهای عالم نصیبت بچهی دیوانه.
××[ظرف شستم و یک J بزرگ کشیدم و رنگش کردم.]
[متوجهم نوشتن «اینجا» متبادرکننده چیه و چه معنایی داره] بیست و نه و بحرانی که هنوز ادامه داره. دورنمایی برای توقفش حتی متصور نیستم. همه لحظات روز همچنان در «خیال» تغییر اوضاع سپری میکنم و واقعا متوجه نیستم چطوری باید وا داد. من حتی متوجه نیستم که چطوری باید اینجا چیز دیگهای نوشت. متوجهم که اینجا خونده نشده و نمیشه ولی هنوز متوجه نیستم که چرا در حالی که اصلا نمیخوام و نمیتونم همین حرفهای همیشه رو اینجا بنویسم ولی اینا الان اینجا دارند نوشته میشن. [بدیهیه که میخوام نوشته شن اما واقعا چی به سر من اومد؟]. متوجهم که سالهایی که رفته با همه مشخصاتش قطعا برنخواهد گشت yet still I can't stop thinking about it. وای. وای. ترحمبرانگیزه این شکلی شدن و بودن. حالا تقریبا نصف/نصف شده. سالهای خیلی بد/سالهای نه چندان خوب و سالهای عالی. متوجهم که احتمالا تا هشت ماه دیگه به همین کیفیت ادامه پیدا میکنه ولی اخیرا اون صفحه دفترچه که عدد سن توش (به روز و ماه و سال) نوشته شده رو به روز کردم، در واقع به فردا روز. مثلاً الان دارم تصور میکنم شاید از همین پنج و یک دقیقه بعد از ظهر شروع کردنش بد نباشه. [واقعیتش به میزان منطقی بودن و نبودن همه ایدهها و خواستهها و امیال و آرزوهایی که میکنم و دارم مسلطم و درک دارم ولی جمله ناصر که بعضیها تونستن به اشتباه پاپ آپ میکنه.] گاردین مدخلی باز کرده و از reclaim کردن ذهن میگه. این موبایل مساله منو بغرنجتر کرده واقعاً ولی دیوار جلوی من خیلی بلندتر به نظر میرسه. واقعا چرا اینطوری شد؟ ذهن و رشتهی افکار من خیلی خیلی بیشتر از این نوشته درهمه. مثلاً دارم فکر میکنم با خیری بریم بالابلندو بازی کنیم. حتی یادم نمیاد چطوری بود ولی این قدر محرومم از یه رویه عادی زندگی. محروم بودن هم نیست واقعاً، محروم کردن خوده [همینطوره، تقصیر خودمه :)) ]. حالا کاش یه مقدار دیسکورسِ توضیحات و توجیهات و شرح وقایع گسترده شه اینقدر حوصلم سر نره. مثلا برای «شهر اقیانوس» یه اکرونیم دیگه پیدا کنم و باهاش یه فولدر جدید بسازم. خیلی بامزهست که نتونستم داج کنم بولتِ نوشتن اینجا و اینا رو. عالی. آه، یک ماه آینده. [Lahn-e neveshte vaghean khandedare va motevajeham ke lazem nabood zekr konam vali mikham ke in montasher she]