طَمطراق

همان ماهیِ تبعیدی به خشکی،که وضعیت فیلی را دارد خارج از اتاق

طَمطراق

همان ماهیِ تبعیدی به خشکی،که وضعیت فیلی را دارد خارج از اتاق

تابستـــــان

نجّار | دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۰ ب.ظ

تابستون نودوشیش، فرقی نمی‌کرد ساعت چند خوابیده بودم، باید هشت صبح بیدار می‌بودم، دستشویی می‌رفتم، صبحانه نوتلا می‌خوردم با نون تست مونده و می‌رفتم کتابخونه. موتورو می‌ذاشتم گوشه‌ی دیوار، می‌چسبوندم در واقع به دیوار که موتور کارمندای اداره یا خود کارمندا نندازنش روی زمین. پیاده تا کتابخونه می‌رفتم، و سعی می‌کردم اون اطراف کسی منو نبینه. مثلا یه روز فکر می‌کردم که نکنه جعفری بیاد اون جا پارک کنه، که همون روزا اومد و پارک کرد. مثل اون روز عیدی که حاج‌ابراهیمی رو دیدم توی تره‌بار فروشی و فاکینگ همون موقع‌ها بود که نمی‌خواستم «حاج‌ابراهیمی» منو با اون سیبیل ببینه، بعد از هفت هشت سال. متصدی کتابخونه آدم تاریخ‌خونده‌ای بود که قبلاً دانشگاه تدریس می‌کرد. شاید هشتاد درصد روزایی که رفتم اونجا هیچ‌کس به غیر از خودم نبود. setting و کاراکترهای اینوالود در اون کاملاً می‌تونستن یکی از اهداف محقق‌شده‌ی آرمان‌طلبانه‌ی لوزرهای این‌جهانی باشن. گاهی لپ‌تاپ می‌بردم، همیشه اون کتاب گنده همرام بود، و هر روز بخشی‌شو مرتب می‌خوندم و مرور می‌کردم، توی راه بعد از تمام شدن وقت اداری کتابخونه بیشتر مرور می‌کردم و چقد برام جالب بود مرور کردنشون. گاهی سرکی به بخش تاریخش می‌نداختم و داشتم دنبال تاریخ اروپای روشنگری می‌گشتم. یکی دو بار هم در مورد کارم با متصدی حرف زدم.

 

حدود ساعت دو برمی‌گشتم خونه. اون موقع پارکینگ خالی بود. در ورودی پارکینگو قفل می‌کردم و چند بار چک می‌کردم که حتما بسته باشه. می‌فتم داخل به مامان بابا سلام می‌کردم و مستقیم می‌رفتم اتاق. اتاق من اون تابستون فرصت بود واقعا. سعی می‌کردم God's song رندی نومن رو ترنسکرایب کنم. مقاومت بی‌نهایت جدی‌ای برای خواب می‌کردم. خوابیدن و زیاد خوابیدن رو محکوم می‌کردم مخصوصا وقتی می‌رفتم خونه لام‌لام که اون موقع مانی رو باردار بود و شبایی که محمد شب‌کار بود و ایران نمی‌رفت پیشش، به من می‌گفت که اونجا باشم «لطفاً». یکبار که overreact کردم به این همه مبادی آدابِ so-called به‌زحمت‌نینداختن‌دیگران بودنش، و گفتم تو خواهرمامان منی و حق داری بهم بگی این کارو برام انجام بده و الخ که باز گفت: نُچ، وظیفه‌ت نیست، لطف می‌کنی که وان‌هاندرد پرسنت عینِ رویکرد خودمه. داشتم در مورد تقبیح کردن خواب و خوابیدن می‌گفتم، وقتی به سفارش پویان، پیش‌داوری آستین رو از لام‌لام گرفتم و همونجا هم می‌خوندمش، یادمه بهم گفت کسی رو می‌شناسه که روزی پونزده ساعت می‌خوابه. :))) و منم باز از موضع قدرت ranting and raving می‌کردم که این همه بخوابیم که چی بشه و این همه خوابیدیم چی شد و الخ.

 

[اشتباه کردم، عید بعدش بود که مانی رو باردار بود ولی به هر روی] با لام‌لام قرار شد که بریم سمت حکمت برای کلاس طراحی. اون می‌خواست تمرین کنه برای اسکچ نقشه زدن و من می‌خواستم یه کم تصویرگری بدانم که :))). یکبار حکمت جلوی اون دوتا بهم گفت، ببین تو باید اول یادبگیری که ساختار چیه که بعدش بخوای deformش کنی. :)). ولی خوش ‌میگذشت. عصرا همینطوری بی‌مقدمه نقاشی می‌کردم از یه سری کانسپت‌ که بهشون فکر می‌کردم و واقعا چیزای مضحکی می‌شدن ولی باز الان یادآوری می‌کنم ذهنم داره chuckle می‌کنه. اون موقع عصرا خیلی بلند کنسرت تصویریِ خداوندان اسرار پورناظری رو پلی می‌کردم و سعی می‌کردم شبیه‌ش تنبور بزنم. اولین بار تنبورو کنسرت سراج دیدم و می‌گفتم که این نوازنده چطوری دستاشو اینطوری می‌کنه؟ تصویر سازش تویه ذهنم، با توجه به آروم بودن نوازنده، خیلی محترم و کلاسیک‌وار بود، که این تصویر با تکون‌خوردنای پورناظری تغییر کرد. 

 

از اول این بیماری خواستم که مقدمات برای چیزی شبیه به این تابستون رو فراهم کنم و نشده. کلی کلی کلی کار عقب‌مونده دارم و این جریان پروکرستینیت کردن همچنان ادامه داره.

 

×سیاوش چهار ساعت پیش Vartha گوش داده از Ambrose Akinmusire.

  • نجّار

افسون‌سازی

نجّار | سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۴ ق.ظ

یک. «من به تایید طاهری احتیاجی ندارم،» باید تبدیل شه به مادو. سوراخ دعا رو ابراهیم گفت و من پیداش نکردم هنوز که هنوزه. اون روزی که «شب است و مادرانِ شهرِ» شجریانو به سفارش فاروق گوش می‌دادم و به تقلید از سرخی سقف اتاقو ریکورد می‌کردم، در واقع داشتم طاهری رو راضی نگه می‌داشتم. از روزی که خونه احمدرضا، مامان گفت که نجّار می‌خوادو باید بیس شه [به سفارش من] داشتم به طاهری فکر می‌کردم و هنوزم در داره روی همون پاشنه می‌چرخه. 

دو. گذر کردم از دو واقعه خیلی مهم که اتفاق افتادنشونو سخت باور می‌کردم، واقعاً واقعاً یه جایی باور کرده بودم که من از اون جهنم بیرون نمیام و وقتی اتفاق افتاد یا به تعبیر درست‌تر انجام شد، وقتای تنهایی زیرزیرکی می‌خندیدم که واقعا تمام شد؟ من انجامش دادم؟ در مورد دومی هم اینقد عجیب اتفاق افتاد [واقعاً اتفاق افتاد] و الان سخته برام باور اینکه تمام شده. روبه‌روی من فرصتی دو سال و دوماهه سبز شده. ایمان دارم که مهم‌ترین بازه‌ی زندگی من خواهد بود، شک ندارم که کل قضیه اینجا شکل می‌گیره و نهایی میشه، مطمئنم؛ مین‌وایل لت دس بی وات تیکس آس، نات لک آو ایمجینیشن. دانکه.

 

سه. «بی‌هم‌زبان» بشنوین از محمدرضا شجریان. نسخه آواز بدون ساز.

  • نجّار

Seven deadly instants

نجّار | چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۱۰ ب.ظ
یک. fluctuation در موضع نسبت به یک نفر در شرایط ثابت برای من آزاردهنده‌ست. مثلاً وقتی صحبت می‌کنیم و امیر یهو و واقعاً یهو استحضاش می‌گیره، فوق‌العاده عصبانی میشم و راه‌حل جدیدم اینبار انفعال نبود و آزار متقابل بود که شرایط رو برای من بی‌نهایت بدتر می‌کنه چون مجبور میشم خودم نباشم. انتهای قضیه راحت نبودن با کسی هم طرف رو ندیدن و نزدیک نشدن به حوالی‌شه و اغلب به "به خیر و سلامت" منتهی میشه متاسفانه.|دو و سه. لوث شدن عبارت "تسامح و گفت‌وگو" تویه یه جمع شش نفره تعجب‎برانگیزه. اجتماعی که بیست دقیقه‌س شکل گرفته و به عبارت "تسامح و گفت‌وگو" نیشخند میزنه و مسخره می‌کنه، ولی اونجا جمعی رو دیدم که یک نفر شاید چند ساله که داره همین دو تا کلمه رو تکرار می‌کنه. "تسامح و گفت‌وگو". بی‎نهایت برام تعجب‌برانگیزه این سطح از اعتماد به دو واژه‌ای که تحمل کردنش خودش سخت و جانکاهه، از این بابت که این دو واژه طرف دیگه دارن، یعنی اینکه وقتی معنا پیدا می‌کنن که یک سمت قضیه "جاندار دیگه‌ای" نشسته/ایستاده/عصبانیه/خندونه/بی‌خیاله و غیره. اون سمت قضیه گاهی فردیه که پیش‎فرضای ذهنیِ و تجربه‌ی زیسته‌ی عمیقاً متفاوتی داره از ما و درک کردن این اوضاع کار آسونی نیست. |چهار. همین که جواد رو آوردن دست منو بازتر میکنه و از این بابت خوش‎حالم. از طرفی شرایط برام سخت‌تر شد، با حدود یک سال وقت گذاشتن نمره‌ی شش و نیم از ده راضی کننده نبود. توقع من خیلی بالاتر بود ازشون و این نشون میده صرفاً وقت گذاشتن زیاد نیست که کار رو احتمالاً بهتر می‌کنه، باید به فکر چاره‌ای دیگه بود. شاید Maximalism و اون فرآیندی که تویه draft اول توضیح دادم چاره کار باشه یا بهتر کمک کننده باشه. |پنجم و ششم. من با دو نفر از peak حوزه خودشون صحبت کردم، peak ایران. نوع گفت‌وگو عجیب بود. من دست بسته نبودم و گاهی جلوتر حتی. البته جلوتر در حوزه علم و نه هنر. فکر می‌کنم تویه هنر همراهی خوبی کردم. :)) |هفتم. قطعاً یادم نمیره پنج سال پیش‌ـو، شبکه چهار داشت نمایشگاه رو نشون می‌داد و من ذوق می‌کردم برای سالا و وقتایی که اونجا خواهم گذروند و بالاخره شد که تجربه‌ش کنم. ممکن بود اصلا اتفاق نیوفته ولی خوش‌حالم که تویه شرایط درستی رفتم. وقتی رفتم که احساس می‌کردم مقداری درسته وضعیتم.


  • نجّار

Relativism

نجّار | سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۴۶ ب.ظ
حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر بیست و هفتِ اردیبهشت، بعد از بیرون اومدن از دانشکده‌ی «نون»، احساس رضایت کردم. خیلی خیلی عجیب بود. یکی از major conflictهای «ده» سال اخیر زندگیم رفع شده بود و در حال جلو رفتن بودم و نه ساکن. من واقعاً حدود ده سال بود که تقریباً هیچ دستاوردی برام رضایت‌بخش نبود. یک صفحه‌ی سیاه پررنگ با چند تا نقطه‌ی روشن، هنوز راستش متعجبم.
  • نجّار

[جهت مرور و یادآوری]

نجّار | جمعه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۴۸ ب.ظ

[وقایع زیر برای ماندن‌ و یادآوری ثبت شده‌اند، احتمالا برای شما معنای خاصی ندارند.]


OA تایید کرد که piece of shit هستن و واقعا هستن، با اغماض. وویس جلسه رو گوش کردم و اون قدری که فکر می‌کردم بد نبود ولی قطعا عجیب بود. مثل جرج که به موقع نمی‌تونست جوابِ "نادرستی" رو بده، منم عاجزم. فکر کردم که چه جوابایی درخور عکس‌العمل‌شون بود و چندتایی دست و پا کردم و قانع شدم که حق، با نسبت قابل توجهی با من بوده. اِنی وِی؛ تصمیم گرفتم ملایم‌تر شم. جلسه با «خ» و «ت» آروم و منطقی طی شد. بی‌نهایت شیفه‌ی «ت» شدم، به قول میلاد از اِن تاشون بالاخره یه منطقی و درجه یک باید وجود داشته باشه.


چیزی که باید یادآوری کنم، این نکته مهمه که تا الان با هر کسی خارج از حدود دانشگاه صحبت کردم، پیگیری کرده و روی خوش نشان داده، اما مرتب کردن افکار برای انجام دادن مثلاً خواندنی‌ها ضرورتیه که انجام ندادنش برام ایجاد حس بیهودگی می‌کنه.

  • نجّار