طَمطراق

همان ماهیِ تبعیدی به خشکی،که وضعیت فیلی را دارد خارج از اتاق

طَمطراق

همان ماهیِ تبعیدی به خشکی،که وضعیت فیلی را دارد خارج از اتاق

Lull

نجّار | پنجشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۱، ۰۲:۰۱ ب.ظ

 

 

 

×××

 

  • نجّار

بک‌فایر

نجّار | سه شنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۱۵ ب.ظ

 

ONE. There are mountain of sorrows that cannot move and like always "I" am not gonna add to the pile, as I accepted to be the one who just eases the tension. Twenty six years of contemplating how to keep this situation from spiraling out of control. I don't exactly know where this [contemplating] came from but I DO know I should blame the ocean with P. The good OR bad thing is that I'm tired but not exhausted and this scares me and explains a lot, when it comes to EXERCISING POWER OVER ME like I'm a child. This indicates how dependent I am on them emotionally, economically etc. etc. etc.  TWO. There has to be some sort of decisiveness, like a backbone, to my very constant douts, better off saying, I AM RUNNING OUT OF TIME SO PLEASE FADE AWAY [Ocean] ASAP. This long run campaign of self-destruction must end, that's how I could think of not trivia but the TEXT. I know It's totally up to me, It has always been up to me for good reasons. Can anyone in this world just tell me don't fucking worry, every thing is gonna be alright? THREE. Just finish reviewing 7 years of university+aftermath photos. One thing I could say is that I thought I did not take many pictures of me but I was wrong, dead wrong. I just had no time to make sure I like myself despite the ease with which I lean toward "the opposite". FOUR.  Plain as day, I HATE MYSELF just like many other things and this post is not gonna change anything [about it and others] either. [I meant just TEXT could solve everything not this post :) ]

 

×

 

 

× Listen to STATE of JAZZ: Portrommet by Maridalen 

 

  • نجّار

واقعی یا غیرواقعی

نجّار | جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۶ ق.ظ

سر این قضیه که چند تا گزارش ازش نوشتم، ویدئوکال می‌کردیم؛ سروش شیراز و من اینجا و آرمین وین. داشتن در مورد یه ویژگی از اشعار حافظ [که ممد اون موقع سر صف با اون کاغذای A4 توی دستش درموردشون گفته بود] صحبت می‌کردن که من یادم اومد امید در مورد عامداً نادیده گرفتن و downplay کردن سیا‌‌‌‌‌ست گفته بود بهمون. اینکه این کارش [مرجع ضمیر ش: کیارستمی] دقیقا و اتفاقا یه اکت سیا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سی‌ بوده. من نوشتن در مورد خیلی از چیزایی که بقیه ازش صحبت می‌کنن رو تقبیح می‌کنم. الان حتی خواندنشون و فکر کردن بهشون حقیقتاً رنج‌آوره برام [شبیه همون رنجی که به سیاوش گفتم توی هاستل‌شون و همون‌ طوری که اون برداشتش کرد و تکرارش کرد]. مجموعه اتفاقایی که توی فضای [شبکه/های] بلاک‌شده یا نشده ظاهراً اجتماعی جریان داره و مشخصاً لزوم عکس‌العمل نشون دادن در مورد هرفاکینگ‌چیزی که در جهان هستی رخ میده منو دیوانه می‌کنه. جنس ری‌اکشن‌ها توی فضای فار‌سی (شدیدا متاثر از سیا‌‌‌‌‌‌‌ست و پولرایزد)(غیرفارسی هم کم و بیش همینه) این mediumها، به خاطر اثرگزاری مستقیمی که روی زندگی خودم و خانوادم داشته آزاردهنده‌تر بوده/هست. سر هوا‌‌‌‌‌‌‌‌پی‌ما، درست یا غلط، واقعی یا غیرواقعی چیزکی نوشتم و یک سال و نیمه که می‌خوام بذارمش اینجا و هنوز ممکن نشده. کاری به محتواش که باز در مورد بدبختی‌های خودمه [در مورد خودمه] ندارم؛ واقعی یا غیرواقعی simply I loathe it. حالا این از همون جنس downplay کردنه؟ احتمالا نه. [قطعا نه]

از طرفی فکت‌نویسی هم آسون نیست. نقطه نهاییِ [کنونی] آمال و آرزوهای من فکت‌نویس شدنه. تنها نتیجه‌ای که می‌تونم در مورد رویای کودکی‌تاحالام داشته باشم، فکت‌نویس شدنه؛ که اتفاقاً این تنیجه‌گیری از معدود چیزاییه که این سالا «ساخته شد»؛ [تکرار کنم] وجود نداشت و ساخته شد؛ امّا، امّا، همینم سخته وقتی که ورودیِ درخوری نداشته باشی؛ که همواره اینطوری بوده.

 

× میزان آگاهی از «شهر اقیانوس» تغییری نکرده.
× نقطه بعد از آگاه شدن از شهر اقیانوس، اقدام در راستای فکت‌نویس شدنه. [بدیهی]
× قطعه پنجم آلبوم «زمستان است»، تار و کمانچه علیزاده و کلهر بعد از بیداد ابتدایی. 

  • نجّار

I'm not leaving, I'm not leaving

نجّار | يكشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۳۵ ب.ظ

من کم تویه مسائل عمده زندگیم مداقه کردم، اغلب سرسری توجیه می‌کنم. موقع‌هایی بوده که با یه تعریف یا رویه مشخص از مشکلم مواجه شدم و اولین واکنشم «تعجب» بوده، تعجب محرک[که اغلب Ocean City Police Department بی‌اثرش می‌کرد]. نسبت و رابطه خوبی با «روانشناسی» نداشتم، deep down گذاشتمش/[گذاشته بودمش] تویه حدود و مقیاس «شبه علمی». دلیلش هم درک اثر «شرایط زندگی» روی بخش قابل توجهی از واکنش‌های خود/ناخودآگاه بود، توقع داشتم کسی حتماً و الزاماً پاسخ یکسانی نده به یه مساله. مواجهه اول برای تغییر حدود موضع‌ام نسبت به روانشناسی توضیحات [فکر کنم] مینا بود در مورد مشکل [توضیح که نه، داشت سوال می‌پرسید] و بعد دقیق‌ترش اون آقایی که دوره آخر می‌دیدمش. بعدش که گزارش‌هایی در مورد اثر ژنوم روی رفتار و همه‌چیز شنیدم و اینکه خوندم که حدود نودوهشت درصد ژنوم همه [جاندارِ انسان] یکسانه و تفاوت‌ها حاصل همین یکی دو درصده، متعاقباً [به گمونم] میشه استنتاج کرد و تعجب، که خیلی خیلی شبیه به همیم و الگوهای تقریباً ثابتی می‌تونه بروز کنه از ما نسبت به یه واقعه. [در واقع اثر شرایط زندگی رو خیلی کمتر یافتم از چیزی که گمان می‌کردم]. اثر "دپارتمان" اینقدر نافذه، که هنوز مجبورم می‌کنه مثلاً [مثلاً مثلاً][استفاده از مثلاً: سارکستیکلی] نگاه انتقادی وجود داشته باشه. تعبیر درست‌تر برای این نگاه در کانتکس و کوتکس اظهارات من، saneنبودنمه. [وینک، وینک]

 

خوش‌حالم که موقع دیدنشون [مینا و غیره]، و قبلش، symptomها و کلاً هر چیزی مربوط بهش رو سرچ نکردم -که نباید خوش‌حال باشم- اما الان با شنیدن و خوندشون، می‌بینم که در واقع دارم اون چیزایی که به اونا توضیح می‌دادم رو می‌شنوم. و این حتماً نشونه‌ی قطعی‌ای برایِ تصدیقِ درگیربودنه با این "غیرعادی" [غیرعادی، تسامحی در ترجمه دیس‌اردر می‌تونه باشه].

 

این دوره یک ساله، ضریب vulnerability به سطحی از نقوذ رسیده که تویه بازه‌های خیلی کوتاهی عملاً منتج به paralysis شده و هر نوع مقاومتی محتوم به شکست. تکرار "شروعِ مجددِ متصلِ بدونِ وقفه" تماماً منجر به بی‌معنی شدن پروسه شده [پروسه: راه انداختن مجدد اوضاع تا رسوندن به یه سطح معقولی از productivity] و باعث تقویت هر چه بیشتر mood swing. واقعاً کلافه‌کننده‌س و مبدأ همه‌ی این فرآیند "دپارتمان پلیس شهر اقیانوس"؛ و در کیس من، اضافه بشه با اثرِ کهنه‌ی "دپارتمان شهر اقیانوس".

 

راه‌حل: مشخصاً پیگیریِ درمان، به سبک درنهایت‌گوش‌دادن‌به symptomها، و نکته قابل توجه و نه خیلی مهم، مسأله تشخیص و افتراق بین چیزای مربوط به دپارتمان و غیر از اونه.

 

×سی‌بی‌تی، جی‌پی تِرِپی.

×در گزارش شماره هفت از Simon و Garfunkel میگم.

  • نجّار

تابستـــــان

نجّار | دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۰ ب.ظ

تابستون نودوشیش، فرقی نمی‌کرد ساعت چند خوابیده بودم، باید هشت صبح بیدار می‌بودم، دستشویی می‌رفتم، صبحانه نوتلا می‌خوردم با نون تست مونده و می‌رفتم کتابخونه. موتورو می‌ذاشتم گوشه‌ی دیوار، می‌چسبوندم در واقع به دیوار که موتور کارمندای اداره یا خود کارمندا نندازنش روی زمین. پیاده تا کتابخونه می‌رفتم، و سعی می‌کردم اون اطراف کسی منو نبینه. مثلا یه روز فکر می‌کردم که نکنه جعفری بیاد اون جا پارک کنه، که همون روزا اومد و پارک کرد. مثل اون روز عیدی که حاج‌ابراهیمی رو دیدم توی تره‌بار فروشی و فاکینگ همون موقع‌ها بود که نمی‌خواستم «حاج‌ابراهیمی» منو با اون سیبیل ببینه، بعد از هفت هشت سال. متصدی کتابخونه آدم تاریخ‌خونده‌ای بود که قبلاً دانشگاه تدریس می‌کرد. شاید هشتاد درصد روزایی که رفتم اونجا هیچ‌کس به غیر از خودم نبود. setting و کاراکترهای اینوالود در اون کاملاً می‌تونستن یکی از اهداف محقق‌شده‌ی آرمان‌طلبانه‌ی لوزرهای این‌جهانی باشن. گاهی لپ‌تاپ می‌بردم، همیشه اون کتاب گنده همرام بود، و هر روز بخشی‌شو مرتب می‌خوندم و مرور می‌کردم، توی راه بعد از تمام شدن وقت اداری کتابخونه بیشتر مرور می‌کردم و چقد برام جالب بود مرور کردنشون. گاهی سرکی به بخش تاریخش می‌نداختم و داشتم دنبال تاریخ اروپای روشنگری می‌گشتم. یکی دو بار هم در مورد کارم با متصدی حرف زدم.

 

حدود ساعت دو برمی‌گشتم خونه. اون موقع پارکینگ خالی بود. در ورودی پارکینگو قفل می‌کردم و چند بار چک می‌کردم که حتما بسته باشه. می‌فتم داخل به مامان بابا سلام می‌کردم و مستقیم می‌رفتم اتاق. اتاق من اون تابستون فرصت بود واقعا. سعی می‌کردم God's song رندی نومن رو ترنسکرایب کنم. مقاومت بی‌نهایت جدی‌ای برای خواب می‌کردم. خوابیدن و زیاد خوابیدن رو محکوم می‌کردم مخصوصا وقتی می‌رفتم خونه لام‌لام که اون موقع مانی رو باردار بود و شبایی که محمد شب‌کار بود و ایران نمی‌رفت پیشش، به من می‌گفت که اونجا باشم «لطفاً». یکبار که overreact کردم به این همه مبادی آدابِ so-called به‌زحمت‌نینداختن‌دیگران بودنش، و گفتم تو خواهرمامان منی و حق داری بهم بگی این کارو برام انجام بده و الخ که باز گفت: نُچ، وظیفه‌ت نیست، لطف می‌کنی که وان‌هاندرد پرسنت عینِ رویکرد خودمه. داشتم در مورد تقبیح کردن خواب و خوابیدن می‌گفتم، وقتی به سفارش پویان، پیش‌داوری آستین رو از لام‌لام گرفتم و همونجا هم می‌خوندمش، یادمه بهم گفت کسی رو می‌شناسه که روزی پونزده ساعت می‌خوابه. :))) و منم باز از موضع قدرت ranting and raving می‌کردم که این همه بخوابیم که چی بشه و این همه خوابیدیم چی شد و الخ.

 

[اشتباه کردم، عید بعدش بود که مانی رو باردار بود ولی به هر روی] با لام‌لام قرار شد که بریم سمت حکمت برای کلاس طراحی. اون می‌خواست تمرین کنه برای اسکچ نقشه زدن و من می‌خواستم یه کم تصویرگری بدانم که :))). یکبار حکمت جلوی اون دوتا بهم گفت، ببین تو باید اول یادبگیری که ساختار چیه که بعدش بخوای deformش کنی. :)). ولی خوش ‌میگذشت. عصرا همینطوری بی‌مقدمه نقاشی می‌کردم از یه سری کانسپت‌ که بهشون فکر می‌کردم و واقعا چیزای مضحکی می‌شدن ولی باز الان یادآوری می‌کنم ذهنم داره chuckle می‌کنه. اون موقع عصرا خیلی بلند کنسرت تصویریِ خداوندان اسرار پورناظری رو پلی می‌کردم و سعی می‌کردم شبیه‌ش تنبور بزنم. اولین بار تنبورو کنسرت سراج دیدم و می‌گفتم که این نوازنده چطوری دستاشو اینطوری می‌کنه؟ تصویر سازش تویه ذهنم، با توجه به آروم بودن نوازنده، خیلی محترم و کلاسیک‌وار بود، که این تصویر با تکون‌خوردنای پورناظری تغییر کرد. 

 

از اول این بیماری خواستم که مقدمات برای چیزی شبیه به این تابستون رو فراهم کنم و نشده. کلی کلی کلی کار عقب‌مونده دارم و این جریان پروکرستینیت کردن همچنان ادامه داره.

 

×سیاوش چهار ساعت پیش Vartha گوش داده از Ambrose Akinmusire.

  • نجّار