تابستـــــان
تابستون نودوشیش، فرقی نمیکرد ساعت چند خوابیده بودم، باید هشت صبح بیدار میبودم، دستشویی میرفتم، صبحانه نوتلا میخوردم با نون تست مونده و میرفتم کتابخونه. موتورو میذاشتم گوشهی دیوار، میچسبوندم در واقع به دیوار که موتور کارمندای اداره یا خود کارمندا نندازنش روی زمین. پیاده تا کتابخونه میرفتم، و سعی میکردم اون اطراف کسی منو نبینه. مثلا یه روز فکر میکردم که نکنه جعفری بیاد اون جا پارک کنه، که همون روزا اومد و پارک کرد. مثل اون روز عیدی که حاجابراهیمی رو دیدم توی ترهبار فروشی و فاکینگ همون موقعها بود که نمیخواستم «حاجابراهیمی» منو با اون سیبیل ببینه، بعد از هفت هشت سال. متصدی کتابخونه آدم تاریخخوندهای بود که قبلاً دانشگاه تدریس میکرد. شاید هشتاد درصد روزایی که رفتم اونجا هیچکس به غیر از خودم نبود. setting و کاراکترهای اینوالود در اون کاملاً میتونستن یکی از اهداف محققشدهی آرمانطلبانهی لوزرهای اینجهانی باشن. گاهی لپتاپ میبردم، همیشه اون کتاب گنده همرام بود، و هر روز بخشیشو مرتب میخوندم و مرور میکردم، توی راه بعد از تمام شدن وقت اداری کتابخونه بیشتر مرور میکردم و چقد برام جالب بود مرور کردنشون. گاهی سرکی به بخش تاریخش مینداختم و داشتم دنبال تاریخ اروپای روشنگری میگشتم. یکی دو بار هم در مورد کارم با متصدی حرف زدم.
حدود ساعت دو برمیگشتم خونه. اون موقع پارکینگ خالی بود. در ورودی پارکینگو قفل میکردم و چند بار چک میکردم که حتما بسته باشه. میفتم داخل به مامان بابا سلام میکردم و مستقیم میرفتم اتاق. اتاق من اون تابستون فرصت بود واقعا. سعی میکردم God's song رندی نومن رو ترنسکرایب کنم. مقاومت بینهایت جدیای برای خواب میکردم. خوابیدن و زیاد خوابیدن رو محکوم میکردم مخصوصا وقتی میرفتم خونه لاملام که اون موقع مانی رو باردار بود و شبایی که محمد شبکار بود و ایران نمیرفت پیشش، به من میگفت که اونجا باشم «لطفاً». یکبار که overreact کردم به این همه مبادی آدابِ so-called بهزحمتنینداختندیگران بودنش، و گفتم تو خواهرمامان منی و حق داری بهم بگی این کارو برام انجام بده و الخ که باز گفت: نُچ، وظیفهت نیست، لطف میکنی که وانهاندرد پرسنت عینِ رویکرد خودمه. داشتم در مورد تقبیح کردن خواب و خوابیدن میگفتم، وقتی به سفارش پویان، پیشداوری آستین رو از لاملام گرفتم و همونجا هم میخوندمش، یادمه بهم گفت کسی رو میشناسه که روزی پونزده ساعت میخوابه. :))) و منم باز از موضع قدرت ranting and raving میکردم که این همه بخوابیم که چی بشه و این همه خوابیدیم چی شد و الخ.
[اشتباه کردم، عید بعدش بود که مانی رو باردار بود ولی به هر روی] با لاملام قرار شد که بریم سمت حکمت برای کلاس طراحی. اون میخواست تمرین کنه برای اسکچ نقشه زدن و من میخواستم یه کم تصویرگری بدانم که :))). یکبار حکمت جلوی اون دوتا بهم گفت، ببین تو باید اول یادبگیری که ساختار چیه که بعدش بخوای deformش کنی. :)). ولی خوش میگذشت. عصرا همینطوری بیمقدمه نقاشی میکردم از یه سری کانسپت که بهشون فکر میکردم و واقعا چیزای مضحکی میشدن ولی باز الان یادآوری میکنم ذهنم داره chuckle میکنه. اون موقع عصرا خیلی بلند کنسرت تصویریِ خداوندان اسرار پورناظری رو پلی میکردم و سعی میکردم شبیهش تنبور بزنم. اولین بار تنبورو کنسرت سراج دیدم و میگفتم که این نوازنده چطوری دستاشو اینطوری میکنه؟ تصویر سازش تویه ذهنم، با توجه به آروم بودن نوازنده، خیلی محترم و کلاسیکوار بود، که این تصویر با تکونخوردنای پورناظری تغییر کرد.
از اول این بیماری خواستم که مقدمات برای چیزی شبیه به این تابستون رو فراهم کنم و نشده. کلی کلی کلی کار عقبمونده دارم و این جریان پروکرستینیت کردن همچنان ادامه داره.
×سیاوش چهار ساعت پیش Vartha گوش داده از Ambrose Akinmusire.
- ۹۹/۰۹/۰۳