طَمطراق

همان ماهیِ تبعیدی به خشکی،که وضعیت فیلی را دارد خارج از اتاق

طَمطراق

همان ماهیِ تبعیدی به خشکی،که وضعیت فیلی را دارد خارج از اتاق

||

|

[][L][L]

نجّار | پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۳، ۱۲:۳۳ ق.ظ

 

[L]

 

[L]

 

[]

 

  • نجّار

Michael Oakeshott's hysteria

نجّار | شنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۳، ۰۱:۲۹ ق.ظ

مطلقاً مایل نیستم عادی انگاری کنم. لازمه که این روند همیشگی عادی نباشه و نشه. برمیگرده به امید، متوجهم. [قضیه‌ی چیز، همین دو روز در اتاق بودن و سرم]. خوابهایی که برای این بازه دیده بودم از جنس درس‌نگرفتن‌ِ همیشگی از بی‌فایده بودن این نوع از درس خوندن بود. این دو روز بودن در اتاق، تمرکز کافی برای تحمل دردِ تکرارِ این خواسته رو ازم گرفته بود و حداقل کاری که میشد کرد این بود که چیزی رو که باید پنج سال پیش شروع می‌کردم، الان شروع شد. [عدم آکورد بودن زمان‌ها در جمله، دلبخواهی‌ه]. مرورشون قبلِ خواب و اینکه موضوعات و روندهای خونده شده یادمه، خیلی شیرین بود؛ شاید فرح‌انگیزتر از دیدن لابستر لانتیموس. آره، اینی که خوب مرور می‌کردم مهم‌تره و بهتر. [از استفاده‌یِ از واژه فرح‌انگیز، درد و شروع مُهَوِع میشم]. من مطمئنم و حاضرم قسم بخورم که استفاده از این تلفن کثافت‌ترین کاریه که من در حق خودم کردم و ادامه‌ی این روند منو مستحق تک تک عذابهای known و unknown می‌کنه. حتی اگه سرمو به دیوار اون کتابخونه بزنم یا برم از اون خانم کتابدار یه کتاب سنگین بگیرم، نخونمش و برشگردونم هم بهتره تا استفاده از این. تمرکز و خواب و ورزش و ظرف شستن و تراپی و آزمایش و سونو و غیره خیلی مهم‌ترن. من مثلا می‌خوام از اینکه تمرکز ندارم حین نشستن پشت میز بگم. واقعاً حیفه. حیفِ مخصوصاً و کلاً مطلق. متاسفانه برای مثلا نوت برنداشتن دلیل خوبی دارم، در صورتی که واقعا همین نگهم میداره. هر کاری باید اشتباه انجام شه، این چه دو دو تا چهارتایی داره. بابا واقعا خنده‌داره. جدی این حد از دور بودن از درکِ واقعیت، درکِ گذشت زمان، عدمِ درک اینکه میشه کارای غیرتکراری‌ای انجام داد و اتفاقاً تازه و باحال و بامزه و جدی‌ن آدم رو فرسوده و ناخوش‌احوال می‌کنه. اَی تمام نفرین‌های عالم نصیبت بچه‌ی دیوانه.

 

××[ظرف شستم و یک J بزرگ کشیدم و رنگش کردم.]

  • نجّار

twenty eight years-eleven months-seven days

نجّار | يكشنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۲، ۰۵:۳۴ ب.ظ

[متوجهم نوشتن «اینجا» متبادرکننده چیه و چه معنایی داره] بیست و نه و بحرانی که هنوز ادامه داره. دورنمایی برای توقفش حتی متصور نیستم. همه لحظات روز همچنان در «خیال» تغییر اوضاع سپری می‌کنم و واقعا متوجه نیستم چطوری باید وا داد. من حتی متوجه نیستم که چطوری باید اینجا چیز دیگه‌ای نوشت. متوجهم که اینجا خونده نشده و نمیشه ولی هنوز متوجه نیستم که چرا در حالی که اصلا نمی‌خوام و نمی‌تونم همین حرف‌های همیشه رو اینجا بنویسم ولی اینا الان اینجا دارند نوشته میشن. [بدیهیه که می‌خوام نوشته شن اما واقعا چی به سر من اومد؟]. متوجهم که سالهایی که رفته با همه مشخصاتش قطعا برنخواهد گشت yet still I can't stop thinking about it. وای. وای. ترحم‌برانگیزه این شکلی شدن و بودن. حالا تقریبا نصف/نصف شده. سال‌های خیلی بد/سال‌های نه چندان خوب و سال‌های عالی. متوجهم که احتمالا تا هشت ماه دیگه به همین کیفیت ادامه پیدا می‌کنه ولی اخیرا اون صفحه دفترچه که عدد سن توش (به روز و ماه و سال) نوشته شده رو به روز کردم، در واقع به فردا روز. مثلاً الان دارم تصور می‌کنم شاید از همین پنج و یک دقیقه بعد از ظهر شروع کردنش بد نباشه. [واقعیتش به میزان منطقی بودن و نبودن همه ایده‌ها و خواسته‌ها و امیال و آرزوهایی که می‌کنم و دارم مسلطم و درک دارم ولی جمله ناصر که بعضی‌ها تونستن به اشتباه پاپ آپ می‌کنه.] گاردین مدخلی باز کرده و از reclaim کردن ذهن میگه. این موبایل مساله منو بغرنج‌تر کرده واقعاً ولی دیوار جلوی من خیلی بلندتر به نظر میرسه. واقعا چرا اینطوری شد؟ ذهن و رشته‌ی افکار من خیلی خیلی بیشتر از این نوشته درهمه. مثلاً دارم فکر می‌کنم با خیری بریم بالابلندو بازی کنیم. حتی یادم نمیاد چطوری بود ولی این قدر محرومم از یه رویه عادی زندگی. محروم بودن هم نیست واقعاً، محروم کردن خوده [همینطوره، تقصیر خودمه :)) ]. حالا کاش یه مقدار دیسکورسِ توضیحات و توجیهات و شرح وقایع گسترده شه اینقدر حوصلم سر نره. مثلا برای «شهر اقیانوس» یه اکرونیم دیگه پیدا کنم و باهاش یه فولدر جدید بسازم. خیلی بامزه‌ست که نتونستم داج کنم بولتِ نوشتن اینجا و اینا رو. عالی. آه، یک ماه آینده. [Lahn-e neveshte vaghean khandedare va motevajeham ke lazem nabood zekr konam vali mikham ke in montasher she]

  • نجّار

Ringlet

نجّار | يكشنبه, ۲ مهر ۱۴۰۲، ۰۵:۲۸ ب.ظ

(یازده سال زمان برد که بتونم این دو کتابو تمام کنم. یعنی یازده سال پیش باید این دو کتاب خونده میشد. یازده سال بخشی از ذهن من درگیر این بود که این دو کتاب رو باید بخونم. بعد از یازده سال این دو کتاب خونده شد. یا با موضوعاتی روبه‌رو شدم که یازده سال پیش باید.) مساله اینه که هر طوری این گزاره رو بگم، وزن هر سمتی رو بخوام کم و زیاد کنم، هر سمتی رو بخوام مهمتر جلوه بدم، این مقدار زمان از عمر من «معطل» بود. من به زندگیم ادامه دادم ولی یک چیزی سه سال قبل‌تر، یعنی اوایل تابستون هشتاد و هشت بعد از اون دعوا با حب، متوقف شد. یک چیزی هم نبود، تقریبا کل چیزی که داشتم، یا بهتر، کل چیزی که دوستم داشتم داشته باشم. تیر خلاص هم موقعی بود که اون دو تا اومدن خونه و اون تیکه تبلیغ روزنامه رو که جدا کرده بودم و با آب و تاب ازش حرف زدمو، جدی نگرفتن. واقعا می‌تونم ببینم و حس کنم که انگار چیزی در من مرد. یا بهتر تیر خورد و خونریزی کرد تا بعد از امتحان شیمی اول و قبل از امتحان فیزیک. منِ واقعی اما قبل از امتحان زیست دوم، توی اون خونه خیابون برق تمام شد. [یکی یکی اینا مهم‌اند. توقف و تیر خلاص و خون‌ریزی کردن و مردن و تمام شدن؛ یک مشت اَدایِ خنده‌دارن و استفاده ازشون بدونِ شک sad، همزمان سد و فانی. اینا اما خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی مهم‌ن. اون گریه‌ی قبل از مستمر تاریخ سوم، foreshadow قصه‌ی گریه‌دار من بود/ه]

 

  • نجّار

هفت هشت روز

نجّار | دوشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۳۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۳۰
  • نجّار