Michael Oakeshott's hysteria
مطلقاً مایل نیستم عادی انگاری کنم. لازمه که این روند همیشگی عادی نباشه و نشه. برمیگرده به امید، متوجهم. [قضیهی چیز، همین دو روز در اتاق بودن و سرم]. خوابهایی که برای این بازه دیده بودم از جنس درسنگرفتنِ همیشگی از بیفایده بودن این نوع از درس خوندن بود. این دو روز بودن در اتاق، تمرکز کافی برای تحمل دردِ تکرارِ این خواسته رو ازم گرفته بود و حداقل کاری که میشد کرد این بود که چیزی رو که باید پنج سال پیش شروع میکردم، الان شروع شد. [عدم آکورد بودن زمانها در جمله، دلبخواهیه]. مرورشون قبلِ خواب و اینکه موضوعات و روندهای خونده شده یادمه، خیلی شیرین بود؛ شاید فرحانگیزتر از دیدن لابستر لانتیموس. آره، اینی که خوب مرور میکردم مهمتره و بهتر. [از استفادهیِ از واژه فرحانگیز، درد و شروع مُهَوِع میشم]. من مطمئنم و حاضرم قسم بخورم که استفاده از این تلفن کثافتترین کاریه که من در حق خودم کردم و ادامهی این روند منو مستحق تک تک عذابهای known و unknown میکنه. حتی اگه سرمو به دیوار اون کتابخونه بزنم یا برم از اون خانم کتابدار یه کتاب سنگین بگیرم، نخونمش و برشگردونم هم بهتره تا استفاده از این. تمرکز و خواب و ورزش و ظرف شستن و تراپی و آزمایش و سونو و غیره خیلی مهمترن. من مثلا میخوام از اینکه تمرکز ندارم حین نشستن پشت میز بگم. واقعاً حیفه. حیفِ مخصوصاً و کلاً مطلق. متاسفانه برای مثلا نوت برنداشتن دلیل خوبی دارم، در صورتی که واقعا همین نگهم میداره. هر کاری باید اشتباه انجام شه، این چه دو دو تا چهارتایی داره. بابا واقعا خندهداره. جدی این حد از دور بودن از درکِ واقعیت، درکِ گذشت زمان، عدمِ درک اینکه میشه کارای غیرتکراریای انجام داد و اتفاقاً تازه و باحال و بامزه و جدین آدم رو فرسوده و ناخوشاحوال میکنه. اَی تمام نفرینهای عالم نصیبت بچهی دیوانه.
××[ظرف شستم و یک J بزرگ کشیدم و رنگش کردم.]
- ۰۳/۰۱/۱۱