Ringlet
(یازده سال زمان برد که بتونم این دو کتابو تمام کنم. یعنی یازده سال پیش باید این دو کتاب خونده میشد. یازده سال بخشی از ذهن من درگیر این بود که این دو کتاب رو باید بخونم. بعد از یازده سال این دو کتاب خونده شد. یا با موضوعاتی روبهرو شدم که یازده سال پیش باید.) مساله اینه که هر طوری این گزاره رو بگم، وزن هر سمتی رو بخوام کم و زیاد کنم، هر سمتی رو بخوام مهمتر جلوه بدم، این مقدار زمان از عمر من «معطل» بود. من به زندگیم ادامه دادم ولی یک چیزی سه سال قبلتر، یعنی اوایل تابستون هشتاد و هشت بعد از اون دعوا با حب، متوقف شد. یک چیزی هم نبود، تقریبا کل چیزی که داشتم، یا بهتر، کل چیزی که دوستم داشتم داشته باشم. تیر خلاص هم موقعی بود که اون دو تا اومدن خونه و اون تیکه تبلیغ روزنامه رو که جدا کرده بودم و با آب و تاب ازش حرف زدمو، جدی نگرفتن. واقعا میتونم ببینم و حس کنم که انگار چیزی در من مرد. یا بهتر تیر خورد و خونریزی کرد تا بعد از امتحان شیمی اول و قبل از امتحان فیزیک. منِ واقعی اما قبل از امتحان زیست دوم، توی اون خونه خیابون برق تمام شد. [یکی یکی اینا مهماند. توقف و تیر خلاص و خونریزی کردن و مردن و تمام شدن؛ یک مشت اَدایِ خندهدارن و استفاده ازشون بدونِ شک sad، همزمان سد و فانی. اینا اما خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی مهمن. اون گریهی قبل از مستمر تاریخ سوم، foreshadow قصهی گریهدار من بود/ه]
- ۰ نظر
- ۰۲ مهر ۰۲ ، ۱۷:۲۸